دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یک عدد آمپول

عصری باشوشوم رفتیم داروهاموگرفتیم ویه مقداربراخونه خریدکردیم،خانم دکترگفته بودن آمپولی درکارنیس امادوتاآمپول نوش جان کردم،بعدشم اومدیم خونه بابا،انقدبیحالم،انگار10روزه نخوابیدم،شوشو،بابامامانم وپسرداییم نشستن جومونگ میبینن،اومدم اتاق یکم درازبکشم،به شوشومیگم باگوشی سختمه کاش لپ تاپ یاتبلت اینجابودوبمو مینوشتم،شوشومیگه خیلی واجبه با این وضع فردابنویس...نمیشه که خخخخخخ:-Dدوستون دارم
28 آبان 1392

من و یه دکتر دیگه(دکترقریشی)

ســـــــــــــــــــلام من باز اومدم  بایه روحیه ی توپ و عالی امروز صبح ساعت9:37دقیقه رسیدم سرقرار دخترخاله جونم رو دیدم که چن دیقه جلوتر از من رسیده بود...رفتیم طرف  مطب دکترقریشی....یه چن نفری بودن رفتیم و منتظرنشستیم......راستی دوستم الهام جون که از نی نی سایت آشناشده بودیم و چند بارم بیرون  رفته بودیم یه چن روز قبل شک کرده بود که حامله ست امروزم رفت آزمایش و با جواب مثبت برگشت خداروصدهزار مرتبه شـــــــــــــکر اومدوآزمایشش رو به دکتر نشون داد و خلاصه اینکه کلی خوشحالمون کرد....نوبت من شد  رفتم داخل...وای که چه دکتر خوبی...خوش اخلاق...مهربون....دکترقبلیمم که میرفتم دکتر عالی بود اما چون برام گفت دفعه دیگه آمپول م...
28 آبان 1392

تاسوعا...عاشورای 92

سلام مامانا....خوبین؟انشالله که دعاها و راز نیازهای همگی قبول درگاه حق باشه و همگی به آرزوهای قشنگتون برسین... تاسوعا عاشورای امسالم سرشار از لحظه ها و خاطرات به یادموندنی شد...شب تاسوعا یعنی سه شنبه که فرداش قرار  بود تاسوعابشه من و شوشو رفتیم برای خرید سبزی و نون و پنیر نذریمون....اول سبزی رو خریدیم بعد کلی دنبال نون سنگک بودیم.....خدایا هرجا رفتیم گفتن فردا تعطیلیم و نون نداریم....انقد گشتیم که خدا میدونه....آخر سر ناامیدشدم گفتم بیا یه چیز دیگه نذری بدیم یا بذاریم سوم امام یا چهلم...که همسرم برگشت گفت الناز ناامیدنشو یکم صبرداشته باش پیدا میکنیم.....هرنون وایی رفتیم شماره تلفنی که رو درب هاشون بود زنگیدیم گفتن نداریم....اخر سر ...
28 آبان 1392

بازم دکتـــــــــــــــــــــــــــر

سلام عزیز دل مامان باز دارم میرم دکتر....وای که چه کار سختی دیروز مهسا جونم مامان صدرا خوشکله تو ویچت بهم گفت که برام از دکتر قریشی وقت میگیره...دستش درد نکنه زنگ زدو برای سه شنبه ساعت9:30 وقت گرفت ... منم فردا رو با دخترخالم سمیه جون هماهنگ کردیم که بریم...البته نی نی جون فکرنکن بخاطر شما نمیرم ها دارم میرم اول  خودم خوب شم و منظم شم حالا شاید باآمپول شاید باقرص....بعد برای اومدن شماهم یه فکرای میکنیم عزیزدلم... یکی دوساعت دیگه میریم دیدن خاله و شوهر خاله و پسرخاله و عروس خاله و نی نی کوچولوشون  محمد کوچولوی عزیزم...فردا عازم مشهد مقدس هستن....خدا ....امام رضا همه رو بطلبه و همه ی خاطرخواهاش خودشون رو برسونن مرقد مطهرش ا...
27 آبان 1392

خدایا مصلحتت رو قربون

سلام وروجک مامان نفسم درچه حالی؟عزیزم نمیدونم چرا دیگه بیقراری نیمکنم برای اومدنت...ته ته ته دلم میخوام بیای ها ولی راستیتش میخوام اول روحیمو خوب کنم و بابایی رو بهش برسم و بعد تورو بیاریم هرچند نی نی میبینم دلمو میره براش...امروز صبح بابایی جونت رفت سقز عصرم میره بانه و شب بانه سن و فردا عصربرمیگرده انشالله...منم صبح 11به بعد اومدم رسیدم خونه بابا ایرجم... بعدظهر رقیه خانم همسایه ی قدیمیمون مراسم داشتن  برای سوم امام....اومدم یکم نشستیم با مامانی...بعدش میخواستم برم که دوش بگیرم دیدیم زنگ خونه رو زدن دیدیم راضیه و خالم از خرید اومدن...یکم نشستیم و پیراشکی خوردیم و حرف زدیم....گفتن کخ قراره سه شنبه با قطار برن مشهد...خوش به حالشون...
25 آبان 1392

من خوشحالم

سلام دوستای گلم واقعا از داشتنتون خوشحالم،الان خونه بابامم باگوشیم،صبح ساعت10.5رسیدم سرقرارم بادخترخالم،هیچوقت انقدآروم و رلکس نبودم،رفتم آزمایش خون،ازم خون گرفتن گفتن یه ساعت دیگه بیا،رفتیم بادخترخاله جون یه دنیاگشتیم و خوش بودیم،خیلی خونسردبودم.عوض من دخترخالم استرس داشت،میدونستم منفیه.حتی ازشب خداخداکردم که اول مصلحت خودش بعدشم منفی باشه چون دیشب تصمیم گرفتم دوسه روز دیگه شروع به لاغری موضعی کنم،رفتیم نتیجه آماده بودگفتن که منفیه حامله نیستید،یه نفس عمیق کشیدم چون اول بایدخوب لاغرکنم،براتاخیرپ دکترمیرم اماسعی میکنم یکم ازقضیه ی نی نی دورباشم اول هدف بزرگم بعدشم نی نی جونم،بعدش رفتم خونه مامان بزرگم که چشمش عمل کرده بودن بعدبامامان اومدیم ...
21 آبان 1392

نذر دایی بزرگم

  سلام مامان جان عزیزدلم خوبی؟۷.۸ ساله دایی بزرگم بخاطرشفایی که پسرش گرفته تومسجدروستاشون نزدیک۱۰۰۰نفرشام میدن،گفتم که مامانی هم برا اومدنت سال آینده سهم میشه انشاالله،ساعت۷رفتیم دایی سجادو زن دایی الناز رو ازخونشون برداشتیم،چون ماشینشون روفروختن بامااومدن ومامانم باهم حرکت کردیم رفتیم روستاجایی که ازبچگی دوسش داشتم حالاعیدبه عیدفقط میشه بریم،آقایون رفتن مسجدماخانمهاتوخونه،همه بودن،وای کیاناعروس خالم چقدلاغرشده بود،عوض همشون من چاق شده بودم انگار،یکم از رنگ مه و مدل مو واضافه وزن بنده گفتن،فداتشم ازظهرسردردشدیدوبی سابقه ای داشتم حتى وقتی توجمع بودم دستم روسرم وپیشونیم بود،بابایی اس دادگفت نیتی که داشتیم موقع شام به یادآوردم وبعدشام بغ...
21 آبان 1392

چشم به راه

سلام نانازی مامان کجایی فداتشم؟نمیدونم چرا عزیزم اینطوری شد! امروز بیستمین روزه که نه از پ خبریه نه از شما عزیزدل مامان مامانی با الهام جون دوستم قرار شده سه شنبه بریم آزمایش اگه تا اون روز خبری نشه چون الهامم وضعیتش مث منه...حالا ببینیم خدا جون چی مصلحت میدونه عزیزم...مامانی تازه شروع کرده بودم به رژیم و ورزش و ایروبیک دیدم تاخیر دارم دوستام گفتن به خودت فشار نیار  دیگه باز دست و دلم مرد دیگه مامانی دلش پرفته روز به روز داره اضافه وزن پیدا میکنه و کلی گیچ شده...بابایی دیشب گفت اگه دوس نداری باشگاه نزدیک خونه نرو یه باشگاه به سلیقه ی خودت انتخاب کن و برو و روحیه بگیر...حالا بعد اینکه تکلیفم مشخص شد و  از بودنت یا نیومدنت مطمئن...
20 آبان 1392

مامانی و دعاهاش

مامانی الان رفتم دم پنجره مث هرروزه هیئت عزاداری بود نگاه کردم گریه کردم دلم انگار خیلی پر بود...آخر سر بابایی دید نتونستم جلو خودمو بگیرم پرده رو گرفتم جلو صورتم هق هق کردم...خداجونم حاجت همه رو بده خدایا تواین ماه عزیز تو رو قسم به صاحب این ماه همه رو شاد کن با هر خبری که شادشون میکنه...خداجون همه منتظرمعجزتیم....خدایا قبولمون کن ...
20 آبان 1392

مارفتیم

سلام .... صبح بخیر.... امرزو بابای نی نی ایندم قرار بود بره پلدشت...ماهم که هماهنگ شده بودیم برای روز جمعه که بریم پلدشت برای دیدن نی نی پسر عمه ی شوشو....یهو به ذهنمون اومد با ماشین خودمون بریم....شوشومنو بذاره خونه پسر عمه اش بعد بره به کاراش برسه وبیاد بعدظهر دوباره راه بیفتیم بیایم ارومیه خونه خودمون...زنگ زدیم به اقا وحید هماهنگ شدیم که امروز ساعت9:30 تا10اونجا باشیم... حالا من از 5:15بیدارم نتونستم زیادبخوابم...میرم اقای پدر رو هم بیدارکنم حاضرشیم بریم...برای راه قاقالی لی اینا گذاشتم...فلاسک چای رو میخواستم اماده کنم توش چای خشک ریختم که اب جوش بیاد بریزم دم بکشه یه لحظه یه صدایی گفت بممممممممممممممممب....نمیدونم بی دلیل ...
19 آبان 1392